اذْهَبُواْ بِقَمِيصِي هَـذَا فَأَلْقُوهُ عَلَى وَجْهِ أَبِي يَأْتِ بَصِيرًا وَأْتُونِي بِأَهْلِكُمْ أَجْمَعِينَ اين پيراهنم را با خود ببريد و آن را بر روي پدرم بياندازيد تا بينا گردد و تمام خانواده تان را به نزد من بياوريد»
وَلَمَّا فَصَلَتِ الْعِيرُ قَالَ أَبُوهُمْ إِنِّي لَأَجِدُ رِيحَ يُوسُفَ لَوْلاَ أَن تُفَنِّدُونِ و هنگامي که کاروان حرکت کرد پدرشان گفت: «اگر مرا به بي خردي و خرفتي متهم نکنيد بي گمان بوي يوسف را مي يابم».
قَالُواْ تَاللّهِ إِنَّكَ لَفِي ضَلاَلِكَ الْقَدِيمِ گفتند:«سوگند به خدا تو در سرگشتگي قديم خود هستي».
فَلَمَّا أَن جَاء الْبَشِيرُ أَلْقَاهُ عَلَى وَجْهِهِ فَارْتَدَّ بَصِيرًا قَالَ أَلَمْ أَقُل لَّكُمْ إِنِّي أَعْلَمُ مِنَ اللّهِ مَا لاَ تَعْلَمُونَ و هنگامي که مژده دهنده نزد او آمد پيراهن را بر چهره اش افکند، بينا شد (و) گفت: «آيا به شما نگفته بودم که از سوي خدا چيزهايي را مي دانم که شما نمي دانيد»؟
قَالُواْ يَا أَبَانَا اسْتَغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا إِنَّا كُنَّا خَاطِئِينَ گفتند:«اي پدر! آمرزش گناهانمان را براي ما بخواه که ما خطاکار بوده ايم».
قَالَ سَوْفَ أَسْتَغْفِرُ لَكُمْ رَبِّيَ إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ گفت:«براي شما از پروردگارم آمرزش خواهم طلبيد، بي گمان او آمرزنده و مهربان است».
(93) یوسف به برادرانش گفت: (﴿ٱذۡهَبُواۡ بِقَمِيصِي هَٰذَا فَأَلۡقُوهُ عَلَىٰ وَجۡهِ أَبِي يَأۡتِ بَصِيرٗا﴾) این پیراهنم را با خود ببرید و آن را برصورت پدر بیندازید تا بینا گردد. چون هر بیماری و دردی، با ضد آن معالجه میگردد، و این پیراهن بوی یوسف داشت. و خدا میداند چقدر غم یوسف و انتظار و حسرت وی، در دل پدر بود. یوسف خواست تا پدر آن را بو کند و گره روحش باز گردد، و بیتابیاش به او برگردد. و خداوند در این کار حکمت و اسراری دارد که بندگان از آن مطلع نیستند اما یوسف از آن اطلاع داشت. (﴿وَأۡتُونِي بِأَهۡلِكُمۡ أَجۡمَعِينَ﴾) و فرزندان و فامیلتان و همۀ بستگان خود را پیش من بیاورید تا آنها را ملاقات کنم، و سختی و تنگیِ زندگی از شما دور شود.
(94) (﴿وَلَمَّا فَصَلَتِ ٱلۡعِيرُ قَالَ أَبُوهُمۡ﴾) و هنگامی که کاروان از سرزمین مصر به سوی فلسطین حرکت کرد، یعقوب بوی پیراهن یوسف را احساس کرد. و گفت: (﴿إِنِّي لَأَجِدُ رِيحَ يُوسُفَۖ لَوۡلَآ أَن تُفَنِّدُونِ﴾) بدون شک من بوی یوسف را احساس میکنم، اگر مرا مسخره نمیکنید و گمان نمیبرید که از روی نادانی چنین میگویم؛ چون یعقوب متوجه شد که آنها تعجب کردند، به همین جهت این سخن را گفت.
(95) و آنچه در مورد آنها گمان برده بود پیش آمد و گفتند: (﴿تَٱللَّهِ إِنَّكَ لَفِي ضَلَٰلِكَ ٱلۡقَدِيمِ﴾) سوگند به خدا تو همواره در دریای سرگردانی گرفتار هستی و نمیدانی چه میگویی.
(96) (﴿فَلَمَّآ أَن جَآءَ ٱلۡبَشِيرُ﴾) و هنگامی که مژده دهنده نزد او آمد، و فرارسیدن دورۀ رهایی و دور هم جمع شدن، و شاد شدن یوسف و برادران و پدر به دیدار یکدیگر را مژده داد، (﴿أَلۡقَىٰهُ عَلَىٰ وَجۡهِهِۦ فَٱرۡتَدَّ بَصِيرٗا﴾) پیراهن را بر چهرهاش انداخت، و به حالت اولیۀ خود برگشت و بینا شد، بعد از اینکه چشمهایش از اندوه کور شده بود. پس یعقوب که از نعمت خدا شادمان بود، به فرزندان و خانوادهاش که قبلاً او را نا متعادل دانسته و از او تعجب میکردند، گفت: (﴿أَلَمۡ أَقُل لَّكُمۡ إِنِّيٓ أَعۡلَمُ مِنَ ٱللَّهِ مَا لَا تَعۡلَمُونَ﴾) آیا به شما نگفتم که از سوی خدا چیزهایی را میدانم که شما نمیدانید؟ من به دیدن یوسف امیدوار بوده، و منتظر بودم غم و اندوهم برطرف شود.
(97) پس آنان به گناه خویش اعتراف کردند، و با این کار نجات یافتند، (﴿قَالُواۡ يَٰٓأَبَانَا ٱسۡتَغۡفِرۡ لَنَا ذُنُوبَنَآ إِنَّا كُنَّا خَٰطِِٔينَ﴾) و گفتند: ای پدر! آمرزش گناهانمان را بخواه که ما خطاکار بودهایم، زیرا این چنین کارهایی را با تو کردهایم.
(98) (﴿قَالَ﴾) او با پذیرفتن خواستۀ آنها و درنگ نکردن در اجابتشان گفت: (﴿سَوۡفَ أَسۡتَغۡفِرُ لَكُمۡ رَبِّيٓۖ إِنَّهُۥ هُوَ ٱلۡغَفُورُ ٱلرَّحِيمُ﴾) برای شما از پروردگارم آمرزش خواهم طلبید، بیگمان او آمرزنده و مهربان است، و من امیدوارم که گناهانتان را بیامرزد، و بر شما رحم نماید و رحمت خویش را شامل حالتان گرداند. وگفته شده است که او آمرزش خواستن برای آنها را تا وقت سحر که وقت بهتری برای طلب آمرزش میباشد، به تاخیر انداخت تا بهتر و کاملتر آمرزش بطلبد و بهتر پذیرفته شود.